۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

مادر بزرگ

نیستی،نمیدونم کجایی،چیکار داری میکنی،با کی هستی فقط میدونم دیگه نیستی رفتی.ای کاش متونستم بگم هنوز زنده ای.خونت پر بود امروز از اقوام و دوستان ولی خودت نبودی مامان جون.رفتی پیش باباجون و همۀ کسایی که دوستشون داشتی و دوران خوشی باهاشون گذروندی،کسایی که زودتر از تو کوچ کردن و راحت شدن از این دنیا.باورم نمیشه تویی که از منِ نوه ات هم امید بیشتری برای زندگی در این دنیا داشتی رفته باشی. دخترت داره بعد از 30سال یکم کمتر یا بیشتر از غربت بر میگرده مامان جون،دیره مامان میدونم ولی داره میاد به خاطره مادرش. همه داریم جمع میشیم دوره هم دوباره ولی بدون شما و باباجون.اگه صدام را میشنوی بذار بگم تا بدونی که دلِ ما دیگه دل نیست.

نمیخواستم تو را هیچ وقت در گمترین آرزوهایم ببینم روحت شاد مامان بزرگم.

هیچ نظری موجود نیست: