به ساعت نگاه مي كنم: حدود سه نصفه شب است چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم و طبق عادت كنار پنجره مي روم سوسوي چند چراغ مهربان وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده و خاكستري گسترده بر حاشيه ها و صداي هيجان انگيز چند سگ و بانگ آسماني چند خروس از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام و خوشحال كه هنوز معماي سبز رودخانه از دور برايم حل نشده است آري!از شوق به هوا مي پرم و خوب مي دانم سالهاست كه مرده امزنده یاد حسین پناهی
دوم مرداد دهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو گرامی باد
مرغِ دریا
خوابید آفتاب و جهان خوابید از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید.
گرید به زیر ِ چادر ِ شب، خسته دریا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.
□
سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ با قارقار ِ وحشی ِ اردکها آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب من در پی ِ نوای گُمی هستم.
زینرو، به ساحلی که غمافزای است از نغمههای دیگر سرمستام.
□
میگیرَدَم ز زمزمهی تو، دل.
دریا! خموش باش دگر!
دریا، با نوحههای زیر ِ لبی، امشب خون میکنی مرا به جگر…
دریا!
خاموش باش! من ز تو بیزارم وز آههای سرد ِ شبانگاهات وز حملههای موج ِ کفآلودت وز موجهای تیرهی جانکاهات…
□
ای دیدهی دریدهی سبز ِ سرد!
شبهای مهگرفتهی دمکرده، ارواح ِ دورماندهی مغروقین با جثهی ِ کبود ِ ورمکرده بر سطح ِ موجدار ِ تو میرقصند…
با نالههای مرغ ِ حزین ِ شب این رقص ِ مرگ، وحشی و جانفرساست از لرزههای خستهی این ارواح عصیان و سرکشی و غضب پیداست.
ناشادمان بهشادی محکوماند.
بیزار و بیاراده و رُخدرهم یکریز میکشند ز دل فریاد یکریز میزنند دو کف بر هم:
لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست از نغمههای ِشان غم و کین ریزد رقص و نشاط ِشان همه در خاطر جای طرب عذاب برانگیزد.
با چهرههای گریان میخندند، وین خندههای شکلک نابینا بر چهرههای ماتم ِشان نقش است چون چهرهی جذامی، وحشتزا.
خندند مسخگشته و گیج و منگ، مانند ِ مادری که به امر ِ خان بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد ساید ولی به دندانها، دندان!
□
خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بمیرد شب بگذار در سکوت سرآید شب.
بگذار در سکوت به گوش آید در نور ِ رنگرفته و سرد ِ ماه فریادهای ذلّهی محبوسان از محبس ِ سیاه…
□
خاموش باش، مرغ! دمی بگذار امواج ِ سرگرانشده بر آب، کاین خفتهگان ِ مُرده، مگر روزی فریاد ِشان برآورد از خواب.
□
خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بجنبد موج شاید که در سکوت سرآید تب!
□
خاموش شو، خموش! که در ظلمت اجساد رفتهرفته به جان آیند وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم کمکم ز رنجها به زبان آیند.
بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب شمشیرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل ِ خاموشی آواز ِشان سرور به دل بخشد.