۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

خوشی ها

اینقدر دورم از توی خودم که همه ی خوشی های زندگیم فراموشم شده.

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

غريب


مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من
در اوين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم
                                                    حسین پناهی 

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

حسین پناهی

کهکشانها کو زمینم ؟
زمین کو وطنم ؟
وطن کو خانه ام ؟
خانه کو مادرم ؟
مادر کو کبوترانم ؟
معنای این همه سکوت چیست ؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ای زمان ؟
کاش هرگز آنروز از درخت انجیر پایین نیامده بودم
کـــــــــاش
(حسین پناهی)