۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

اول فروردین89

اول فروردین89 است،شب سردی است،و من دلتنگ در اتاق خودم،در آغوش كاناپۀ مهربانم نشسته ام و با اولین لیوان مشروب سال جدید بازی میکنم و به سال در پیش رو فکر میکنم. فکرهای درهم آشنا از سال پیش جرعه ای دیگر مینوشم و به نم نم باران نگاه میکنم دلم هوای شعرای سهراب رو میکنه،بلند میشم به سمتِ کتابخانخۀ دیواری میرم کتاب سهراب را پیدا میکنم،اتافاقی صفحه ای باز می کنم و این شعر که بابِ حالم است می آید: صدا کن مرا صدای تو خوب است،صدای تو سبزینۀ آن گیاهِ عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید. در ابعاد این عصر خاموش من از طعمِ تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم. بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخونِ حجم ترا پیش بینی نمی کرد و خاصیتِ عشق این است........

۴ نظر:

ناشناس گفت...

واقعاسالی که نکوست ازبهارش...!الیسه کاری میکنی؟خجالت نمیکشی پدرسوخته ی من؟!

sepehr گفت...

نه خجالت نداره افتخاره

ناشناس گفت...

بله افتخارکه هست البته واسه پدرسوخته ها!

sepehr گفت...

آخه بعضی پدر سوخته ها هم این پدر سوخته رو شمال نبرد با خودش و راه راست بدر شدم